در گذشته های دور مردثروتمندی بود که یک فرزند بیشتر نداشت و از داغ اینکه دیگر نمی توانست صاحب فرزند بشود
به یتیمان کمک میکرد جوری که کار و مشغله زندگی از یادش رفته بود او هر شب با خدا راز ونیاز میکرد تا اینکه شبی
کفر گویان به سجاده اش نشست و رو به قبله چنین گفت: خدایا مهر خود را از یاد برده ای ! یا که مرا به بندگیت قبول نداری که حاجتم را روا نمی کنی و فرزند دیگری به من نمیدهی؟
جواب آمد : چطور فرزند دیگری میخواهی هنگامی که فرزند اولت را از یاد برده ای می دانی ادم رضایت فرزند اولت از تو
باعث این شده است که فرزند دیگر نداشته باشی رضایت طفلت را جلب کن و بعد به دنبال حاجتت بیا...